سلام من ادوارد هستم، این نامه را در حالی می‌نویسم که به خاطر محروم شدن از مسابقات به شدت غمگینم، نمی‌دانم شاید هم غمگین نباشم و فقط غرورم شکسته باشد، به هر حال وضعیت روانی مساعدی ندارم هیچ کدام از این مگس های دور شیرینی از من دفاع نکردند، دوستانی که تا شرایط بر وفق مراد بود، بودند اما به محض اینکه کمی دریای زندگی‌ام مواج شد همه جلیقه نجات به تن کرده و رفتند من این روز ها عجیب حس بی‌پناهی دارم، می‌ترسم، خیلی می‌ترسم، بوکسور یکه تاز و بدون باخت چند وقت پیش حالا حتی از سایه خودش هم می‌ترسد و دیگر نمی‌تواند حتی به دیوار تکیه کند، می‌ترسد که مبادا آجرهای دیوار هم به او خیانت کنند من این روزها اکثر مواقع در ذهن خودم زندگی می‌کنم، انگار یک گردان آدم در کله‌ام حرف می‌زنند، گاهی دادگاه برگزار میکنند و قضاوت و گاهی هم میدان جنگ و انتقام، اجازه نمی‌دهند من از خودم بیرون بروم، عجب سیاهچال بی رحمی‌ست منِ این روزها در دوران مدرسه هرگز تقلب نکردم، میخواستم وقتی بین همکلاس
آخرین جستجو ها